درددل 42

ساخت وبلاگ
  فرداصبح از دفتر فرمانده احظار شدم رفتم با یه احترام نظامی گفتم بله قربان گفت ارشد چی می گه گفتم نمیدونم.

 میگه خشتک بوفه چی رو با نخو سوزن بادستم بدوزم منم گفتم من بلد نیستم وچرخ هم نخ و سوزن نداره از لباس زاپاسش استفاده کنه خواب واسه همین روزا دوست هم زمان دادن خندیدو گفت برو برو یه عمره کلا سرمونه .

 حالا بگو خیاطی یا . گفتم ولا فکر نکنم بشه تو سربازی حرف الکی زد قربان وگر نه اضافه خدمت و  ... گفت اون شلوار مارو بیرون رید ن توش نتونسته درسش کنه اونو درست کن از نظر من از هفت دولت آزادی ببینم چه میکنی ناگفته نماند بشرط یه نگاهی کردمو گفتم یه شلوار انداره بدین باشه بشرط که گفت آره شنیدم کارت درسته  جناب سروان هم هواتو داره وصبح تعریف تو کرد وگفت کارو بدم دستت..بایه احترام  داشتم می اومدم بیرون که بوفه چی که خدمه دفتر فرمانده هم بود وارد شدو بلا فاصله بهش گفت اون دست لباست کجاست ؟ گفت قر قر بان رفتم مرخصی گذاشتمش خونه که گفت دادی بابات سر گله بپوشه ... بعد گفت پس ارشد چی میگه که گفتم ولا میگه چرا بالباس راحتی پشت چرخ می شینی که چند بار جوابشو دادم و... که یه خورده دلخوره همین ومی خواد تو کار ما دخالت داشته باشه که خوب ...که گفت برو کار خودتو بکن ولی زیاد هم پرو نشی ها برو ودعا بجون جناب سروان کن که اگه با گفته های که شنیدم ومی اومدی پیشم وشفارش نمی شد کارت ساخته بود برو...

وخلاصه شد اونجور که باید م یشد وعدو سبب خیر شد وهمه چی وفق مراد شد.

یه شب رفتیم با نخ وسوزن همه بچه هارو به تخت. به بالش. به ملا فه  خلاصه همه صبح دوخته شده بودن.

 یکی از یچه ها که خیلی ادعا داشت رو گوشه ملافه روبه شرتش دوختیم ووقتی دید اون دوخته نشده گفت بابا دقت کنید کار دیگه ی باهتون نشده باشه  اسمشو گذاشته بودن عباس هپلی چون همه اش تخت وکمدش بهم ریخته بود همین جوری درحال حرکت داشت شلوارشو می پوشد وداشت ازدم در میرفت دست وصورتشو بشوره که همه درحال قهقه بودن که برگشت وگفت  چیه فهمیدین کارتون کردن که یکی از بچه ها گفت ولی فکر کنیم کار خوت ساخته شده وخبر نداری برگشت ودید ملا فه به شرت ش دوخته شده و...

nik...
ما را در سایت nik دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nik nik بازدید : 319 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1391 ساعت: 2:23