درددل43

ساخت وبلاگ
 

اومدم بیرون ارشد گفت کجا گفتم صفا کجا برو فرمونده کارت داره و وقتی اومد بیرون تومحوطه دیدمش گفتم چی شد شیری یاروباه بابا بی خیال ما ازمابکش بیرون که خندیدو گفت خدا وکیلی

 تو این مدت خدمتم جلو هیچ سربازی کم نیاوردم الا تو وشد که شدیم رفیق جون جونی...

خلاصه خدمت تموم شد وهمه خانواده ها باچه شوقی اومده بودن دنبال جگرگوشه هاشونو. من کاش یتیم بودم دلم خوش بود نمیدونم خوشحال بودم یانارحت از ترخیصم وخوشحالیش چیزی

 یادم نیست فقط میدونم چقدر دلم غم داشت واحساس میکردم یک اضافی هستم که بدون صاحبه احساس پوچی و...

.امیدوارم نصیب دشمن آدم نشه واقعا مسیر همدان تا تهران که یه شب موندم وشهرستانو یادم نیست بدون هیچ خبری وباسکوت تمام وارخونه شدم فقط مادرم که خدای رحمتش کند مثل مرغ

  پر در آورد وبغلم کردو یه خروس گیرآوردوقربانی کرد دیگر بیادم نیست این خاطره مهم را..

.آه آه آه

nik...
ما را در سایت nik دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nik nik بازدید : 297 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1391 ساعت: 2:23